قسمت هفتم شیدایم باش

سرمو به طرف اون مرد چرخوندم قیافش خیلی اشناست فکر کنم یجایی دیدمش داشتم به مغزم فشار میاوردم که کیانی گفت:اون حاضر شده باما همکاری کنه

من:چرا باید بهش اعتماد کرد اون هم مثل پدر فاسدشه

بهتاش:حرف دهنتو بفهم تو هیچ حقی نداری منو با اون حرومزاده مقایسه کنی

انگشت اشارشو اورده بود روبروی صورتم

رایان:بهتاش اروم باش مانی باور کن اون با پدرش خیلی فرق داره اون به گردن من خیلی حق داره اگه اون نبود حقیقت رو راجب اون کیامرث نمیفهمیدم

من:اون چرا اینجاست چجوری میخواد کمک کنه

بهتاش:اون هنوز مدرک هارو داره تو گاوصندوق خونه نگهداریش میکنه من قرار نیست به شما لطف کنم ولی باید بخاطر برادرم بهنام انتقام بگیرم

این و که گفت متوجه چشم سبز غمگینش شدم

من:باشه من قبول میکنم کمک میکنم اما فک نمیکنید باید به پلیس خبر بدید؟

رایان:من به پلیسا اعتماد ندارم برای اون کیامرث خریدن اون پلیسا زیاد سخت نیست

من:خب ماباید چیکار کنیم

کیانی:ما یه نقشه داریم که توم باید باشی

من:خب بگید

کیانی:ببین کیامرث قاچاق دختر میکنه ما باید با این راه وارد عمارت اون بشیم و بهش کلک بزنیم تا بتونیم اون اون مدارک رو برداریم و نقش تو باید با بهتاش بری به اون خونه....

*********

باورم نمیشه اون وکیل احمق از من خواسته همچین کاری بکنم باید نقش دوست دختر این رو بازی کنم

بهتاش:خب اماده ای؟

من:اره

بهتاش:خب ببین این امارتی که جلوش وایسادی مال بابای منه باهم دیگه میریم داخل باید مواظب بادیگارهاش باشی

من:باشه بریم

وای حیاطش رو ببین چقدر بزرگه پراز درخت میوه با یه استخر بزرگ وسط حیاط با بهتاش رفت توی امارت فقط مستخدما مشغول به کار بودن

مستخدم:سلام اقا بهتاش

بهتاش:سلام مهلا خانم

مهلا:اقا دیروز نبودید پدرتون خیلی شاکی بود الانم تو دفترش منتظر شماست

بهتاش:بهش بگو مهمون دارم بعد میام

مهلا:چشم اقا

من:حالا چیکار باید بکنم

بهتاش:بیا اول بریم اتاقم اینجا نمیشه حرف زد

واقعا خونش شگفت انگیز بود دکور طلایی و سفید کار شده بود هی خداا خونه های مردم رو ببین خونه اقا بزرگ مارو ببن یهو یاد خونمون افتادم دلم برای همشون تنگ شده خیلی وقت نمیتونم بهشون سربزن

بهتاش:مانی..مانی باتوم

من:هان بگو

بهتاش:اینجا بمون من دوش بگیرم

من:باشه

خب این لندهورم رفت اوم چه اتاق خوشکلی داره از اتاق ارشان خیلی قشنگتره یه تخت سلطنتی بزرگ و یه میز که چندتا کتاب و لب تاپم روش گذاشته بود و یه کتابخونه کوچیک کنار تختش و یه عکس بزرگ و چندتا قاب کوچیک عکس توی همشون دوتا پسر بود یکیش بهتاش بود و اون یکی رو نمیدونم کی بود

بهتاش:اون برادرم بهنام

چشمم رو از قاب گرفتم و به بهتاش نگاه کردم یه تیشرت مشکی و شلواد مشکی پوشیده بود توی این سرما حالش خوبه ها

من:همون داداشت که...

بهتاش:اره همون

من:متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم

بهتاش با یه لبخند غمگین گفت:اشکال نداره

فکرشو که میکنم بهتاش واقعا با پدرش فرق داره با اینکه زیاد نمیشنماسمش قلب مهربونی داره

بهتاش:مانی فردا شب بابا قرار یه مهمونی بزرگ بگیره و اونجا معامله روانجام بده منو تو هم باید باشی تو به عنوان دوست دخترم کنارمی خواهش میکنم ازت بدون هماهنگی من نه جایی برو نه کاری بکن این این ادما خیلی خطرناک هستن

مانی:باشه مواظبم

بهتاش:توباید یه کاری کنی که بابام ازتو خوشش بیاد و تورو وارد اون معامله کنه اینجور ازش مدرک بزرگی میگیریم در ضمن اسمتم باید عوض کنی و بگی از خارج اومدی مثلا روسیه جایی که بابای من لحجش رو بلد نیست

مانی:خیلی خب باشه

بهتاش:حالا بامن بیا سرمیز ناهار

بابهتاش رفتیم سمت میز غذاخوریی وای اینجارو ببین یه میر خیلی رنگارنگ و غذاهای متنوع رفتم صندلی کنار بهتاش نشستم

کیامرث:میبینم که مهمون جدید داریم

سرمو چرخوندم کیامرث رو پشت سرم دیدم خب باید یخورده خودمو لوس کنم از جام بلندشدم با کیامرث دست دادم

من:سلام کیامرث خان من امیلی هستم

کیامرث:خیلی خوشبختم خانم زیبا

هردو روی صندلیمون نشستیم

کیامرث:امیلی اهل کجایی

بهتاش:امیلی اهل روسیه هست یه مدت اومده ایران منم به خونمون دعوتش کردم

کیامرث:کار خوبی کردی خانوادش کجان؟

بهتاش:اوم اوناهم اومدن دایی امیلی ایرانی هستن اونجان

کیامرث:بسیار عالی

بعد از خوردن ناهار با بهتاش رفتیم سمت حیاط

من:وای بهتاش این چرندیاتو کجا در اوردی

بهتاش:چیه انتظار نداری بگم یتیم بی کس و کاره اومده خونه ما

از این حرفش خیلی خندم گرفت با صدای بلند شروع کردم به قهقه زدن

بهتاش:دیونه چجوری میخنده بسته باید بریم یجایی

من:کجا بریم

میریم باشگاه اسب سواری تا دوساعت دیگه بابا میره اونجا ما باید زودتر بریم

من:چــــی اسب چیز دیگه ای نبود بریم

بهتاش:مگه چی اسب خب

من:من نمیام از اسب میترسم بریم جای دیگه

بهتاش:کجا بریم اخه

من:چه میدونم تنیس فوتبال والیبال ولی اسب سواری نمیام

بهتاش:نترس قول میدم اذیت نشی مانی بخدا وقت نداریم باید یه کاری کنی به چشم بابا بیای

بهتاش راست میگه مجبور اون حیون ترسناک رو تحمل کن

**********

بهتاش:پیاده شو رسیدیم

از ماشینش پیاده شدم باهم دیگه رفتیم توی باشگاه چرا ایقد اینا کم هستن شاید همشون 15 نفر نشن

من:بهتاش اینا چرا ایقد کم هستن

بهتاش:باشگاه خصوصی افرادهای خاصی میتونن بیان

من:مثلا کی

بهتاش:افراد مشهور خرپول بازیگر چرا ایقد سوال میپرسی اخه

من:کنجکاوم خب

بهتاش:فربد ..فربد

فربد:به ببین کی اینجاست بهتاش خان کم پیدا شدی

بهتاش:کار و زندگی دیگه

فربد:اره چقدرم که تو کار میکنی خانم رو معرفی نمیکنی؟

بهتاش:ایشون امیلی هست دوست من،امیلی ایشون فربد پارسی هستن یکی از دوستای خوب من

فربد دستشون به سمتم دراز کرد منم با یه لبخنده ژیکونده بهشت دست دادم پسر خوشکلی بود سنش 30 میخورد

فربد:خب اینجا چیکار میکنی اومدی اسب سوار

بهتاش:اره نیوا(اسم اسب)رو برام بیار

من:نیوا کیه

بهتاش:دختر من

چنددقیقه بعد فربد با یه اسب سفید اومد واقعا محشر بود

بهتاش دستمو کشوند به سمت اسب برد وای خدا من هنوز از اسب میترسم

من:بهتاش بهتاش توروخدا من میترسم

بهتاش:نترس میخوام بهت نشون بدم چشمات روبند

چشام رو بستم دستم هنوز توی دست بهتاش بود که با چیزی برخورد کرد چشام رو اروم باز کردم دستم رو گذاشته بود رو پیشونی نیوا

بهتاش:ببین چه اروم کاری باتو نداره

من:اقعا محشر بود

بهتاش درحالی که سوار اسب میشد گفت:تو نزدیک فربد بمون من یه دور میزنم میام

من:باشه زود برگرد

ایش این این مامان ها شدم

فربد:تازه با بهتاش دوست شدی؟

من:اره زیاد نیست

فربد:عجیب معمولا دور دخترا نمیره حالا یه خوشکلشو گرفته

من:خب حالا پسندیده شما باهاش مشکل دارید

فربد:ببخشید منظور بدی نداشتم

ازش فاصله گرفتم روی یکی از صندلیا نشستم تو هوای سرد بهتاشم حالش خوبه ها

من:وای اینجارو ببین کیامرث اومد حالا من چیکار کنم ای بهتاش گور به گور شده هم معلوم نیست کجاست

کیامرث:های لیدی(سلام خانم)

من:اوه سلام کیامرث خان میبینم شما هم اومدید سوارکاری

کیامرث:اره هرازگاهی میام ببینم با بهتاش اومدی؟

من:اره رفته سوارکاری فکر کنم زود برسه

کیامرث:خدایا ازدست این پسر نباید که یه خانم زیبارو اینجا تنها بزاره واقعا نمیدونم به کی رفته

یه خنده مصنویی کردم و گفتم:اشکالی نداره خودم نتونستم همراهش کنم

کیامرث:چرا نکنه اسب سواری بلد نیستی

من:نه ..اونو که بلدم فقط یخورده خسته بودم

کیامرث:بهونه خوبی نبود دنبال من بیا بهت یه اسب بدم

وای خدا من چیکار کنم این چه قپی بود اوردم من که اسب سواری بلد نیستم به اجبار پشت سرش راه افتارم تا رسیدیم به استبل

کیامرث:خب هرکدوم رو میخوای انتخاب کن

داشتم میرفت جلو که یهو یه چیزی کشیدم به پشت سرم نگاه کردم یه اسب قهویی مانتوم رو به دندون گرفته بود اخه مگه سگی

کیامرث:انگار لیا انتخابت کرده

من:اون منو انتخاب کرده فکر کردم قرار بود من انتخاب کنم؟

کیامرث که لحظه متوجه نگاه غمگینش شدم گفت:خب باید بگم بعضی وقتا هم اونا صاحبشونو انتخاب میکنن و حق انتخاب رو ازما میگیرین

من:جالبه

فکر کنم از حرفش منظوریداشت عجیب شده بود

کیامرث:فربد فربد معلوم نیست کجا رفته فربد

فربد:بله کارم دارید

کیامرث:لیا رو برای خانم بیار بیرون لباسش رو بهش بده

فربد:لیا رو مطمعنید

کیامرث:اره به بده

همراه با فربد و یا رفتیم سمت محوطه فقط یه دختر سوار اسب بود

فربد:دیونه شدی تو که اسب سواری بلد نیستی؟

من:تو از کجا میدونی

قربد:بهتاش بهم گفت اونجا وایساده گفت بهت بگم از دور مراقبته

به جایی که اشاره کرد نگاه کردم سوار نیوا بود داشت میومد سمت ما

بهتاش:بابا چی بهت گفت

من:چیز خاصی بهم نگت فقط بهم یه اسب داد

بهتاش:فربد چرا لیا رو اوردی

فربد:خود کیامرث گفت بدم بهش

من:چیزی شده چرا اینقدر تعجب میکنید

بهتاش:لیا اسب بهنام بود معمولا هرکس میخواست سوارش بشه بهش سواری نمیداد و بهش جفتک مینداخت

من:وقا لیا خودش منو انتخاب کرد

بهتاش:عجیب خب سوارشو مواظب خودت باش

**********

تــق تـق

من:وای چیه باز کله سحر دوساعت میخواستم بخوابما

مهلا:خانم اقا گفتن بیاید برای صرف صبحانه

من:باشه برو الان میام

خب اول صورتمو بشورم روبرو اینه به خودم نگاه کرده موهام بلند شده بود حالا تا شونه هام میرسید یاد تیپ های گذشتم افتادم دیگه باور کرده بودم پسرم ههههه

من:سلام صبحتون بخیر

بهتاش:سلام امیلی صبح توم بخیر

کیامرث:سلام امیلی

خدا صبحونه خوردن این پولدارارو ببین همه چیز تکمیل رو میز چیده بود

بهتاش:امیلی اگه صبحونتو خوردی بریم خرید کنیم برای گرفتن لباس جشن

من:باشه الان میرم اماده میشم

رفتم توی اتاق بهتاش به یه خدمتکار که اسمش مریم بود گفتم برام یه دست لباس بیاره واقعا سلیقش رو دوست دارم

بهتاش:مانی اماده شدی؟

من:اره بریم

بهتاش:باشه بریم

سوار ماشین شدیم توراه بودیم که بهتاش پرسید:مانی

من:بله

بهتاش:تواز زندگی قبلیت راضی بودی

من:چی بگم خب خوشحال بودم که با اون خانواده بودم ولی زندگی خیلی سخت بود بجایی که مثل بقه بچها تفریح کنم مشغول دست فروشی توی خیابونا بودم هیچوقت لباسای انچنانی نواشتم هیچ تولدی نداشتم 

بهتاش:متاسفم واقعا متاسفم که باید همیچین چیزایی رو بخاظر بابای من تحمل میکردی

من:بهتاش اینا تقصیر تو نیست نمیخوام تو بجای بابات متاسف باشی اون خودش باید تاوانشو پس بده هم زندگی منو هم برادرتو

دیگه تا رسیدیم نه من حرف زدم نه بهتاش وارد مرکز خرید شدیم اوپس پاساژرو ببین خیلی شیک و مجلل بود یعنی بهتاش خریداشو از اینا میکرد

بهتاش:مانی مانی چرا دهنت باز موند

من:ای وای خاک توسرم دهنم باز بود الان میگه حتما ندید پدیده

بهتاش:چرا خاک تو سرت

من:تو از کجا شنیدی

بهتاش:خودت گفتی

من:وای بلند فکر کردم

سریع از بهتاش دورشدم تا خیت ترنشم

بهتاش:مانی عه مانی چرا فرار میکنی خب هههه

همینجوری داشتیم اطراف رو میگشتیم بهی جونم(بهتاش)بغل دستم بود یهو گفت:مانی این رو ببین

به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم یه لباس طرح ماهی رنگ مشکی که یقش تا سیمه مهره دوزی شده بود و پایین لباس هم مهره دوزی شده بود همراه با ست کت شلوار مشکی اسپرت که واقعا شیک بودم و خوش دوخت

بهتاش:همینارو بگیریم

من:اره بهتاش من همین رو میخوام

رفتیم توی مغازه مغازه بزرگی بود بهتش رو به فروشنده گفت:خانم لطفا اون ست لباس مشکی رو سایز این خانم بیارید

فروشنده که داشت بهتاش رو با نگاهش قورت بده با یه عالمه عشوه که تو صداش ریخته بود گفت:چشم اقا الان براتون میارم

کیف میده یخوردهاین دختره رو اذیتش کنم

فروشنده رفت لباس هارو برامون اورد

فروشنده:بفرمایید این لباساتون پرو اخر سالن هست

لباس رو ازش گرفتم دستمو به بازو بهی جون گره زدم گفتم:بریم عشقم

بهتاش که میخواست شاخ در بیاره گفت:بریم

اول بهی جون رفت پرو کرد

بهتاش:مانی چطور شدم

من:حسابی جیگر شدیا

بهتاش:دیونه

منم پرو کردم بعد از حساب کردن اونا یه سری خرت پرت دیگه هم گرفتیم

بهتاش:مانی میای بریم ساندویچ بخوریم یه ساندویچی توپ میشناسی

من:ایول بریم ایقدر غذاهای خوشمزه خوردم معدم تعجب کرده 

بهتاش به سمت پایین شهر میرفت تعجب کردم نمیدونستم اینجاهاهم میاد اهنگ رو پلی کردم

 

 من واسه ی داشتنت هر چیو بدم کمه تو یه جورِ دیگه ای فرق میکنی با همه

من واسه ی دیدنت شهرو میریزم بهم تو میدونی حسمو خوب میدونی عاشقم

تا اومدی قلبِ من تندتر از همیشه زد کاش بدونی عشقِ من , من تو رو میخوام چقدر

کاش بدونی حسمو کاش بخونی از چشمام کی مثلِ من عاشقه کاش بگی بمون باهام

دل دل نکن عزیزِ من تو شدی همه چیز من آروم بگو تو گوشِ من حرفاتو عزیزِ من

من عاشقِ توام فقط چیزی که نمیخوام ازت غیر از تو و علاقمون حرفی که دلم نزد

دل دل نکن عزیزِ من تو شدی همه چیز من آروم بگو تو گوشِ من حرفاتو عزیزِ من

من عاشقِ توام فقط چیزی که نمیخوام ازت غیر از تو و علاقمون حرفی که دلم نزد

ما دوتایی حسمون جورِ میدونن همه جای منه قلبِ تو جای تو تویِ قلبمه

تا میبینمت دلم میزنه یه جورِ خاص کم نمیشه تا ابد حسی که میونِ ماست

تا اومدی قلبِ من تندتر از همیشه زد کاش بدونی عشقِ من , من تو رو میخوام

چقدرکاش بدونی حسمو کاش بخونی از چشمام کی مثلِ من عاشقه کاش بگی بمون باهام

دل دل نکن عزیزِ من تو شدی همه چیز من آروم بگو تو گوشِ من حرفاتو عزیزِ من

من عاشقِ توام فقط چیزی که نمیخوام ازت غیر از تو و علاقمون حرفی که دلم نزد

دل دل نکن عزیزِ من تو شدی همه چیز من آروم بگو تو گوشِ من حرفاتو عزیزِ من

من عاشقِ توام فقط چیزی که نمیخوام ازت غیر از تو و علاقمون حرفی که دلم نزد

(اهنگ حامد برادران_دل دل نکن)

بهتاش:خب رسیدیم

پیاده شدم رفتیم سمت ساندویچی

من:عه اینجارو میشناسم نزدیک به محله ما هم هست

بهتاش:واقعا من اینجا زیاد میام

من:صبر کن ببینم وای میگم چرا اینقدر چهرت برام اشناست

بهتاش:چیزی شده

من:اره یادته خیلی وقت پیشمن میخواستم ساندویچ بگیرم پولم کافی نبود تو برام گرفتی

بهتاش:ببینم اون توبودی

من:اره واقعا جالبه که تا الان نفهمیدم

بهتاش:خب ایندفعه رو تو برام حساب کن

من:چشم

دوتا فلال گرفتم حسابشون کردم تو پاک نشستیم شروع کردیم به بخوردن بعد از خوردن ساندویچ بهتاش من رو رسوند خونه تا یه اراشگر بیاد بالای سرم و کمکم کنه

تق تق

من: بفرمایید

صدای ارایشگر از پشت سرم میومد چون روبه اینه بودم صورتشون ندیدم:سلام دختر عمه

من:وای تانیا تو اینجا چیکار میکنی

تانیا:هیس بابا همه نگرانتن من مثل جاسوسا بلند شدم اومدم مثلا ارایشگرتم

من:اگه گیر بیفتین چی

تانیا:نترس کیامرث ماهارو نمیشناسه قرار به عنوان دوست های تو بیاید توی جشن

من:بیاید مگه کی میاد

تانیا:تیام داداش گلم هامین و هاناو مهرداد داداشت

من:مهرداد چرا میاد

تانیا:گفت دلش بدات تنگ شده بزور عمورو راضی کرد

من:قربونش برم دلم براش تنگ شده

تانیا :اونم همینطور

من:ارشان و رهام نمیان

تانیا:مگه دیونه شدی اونارو میشناسه

من:خیلی خوب زود امادم کن

تانیا:چشم

دوساعتی طول داد تا کارم تموم بشه اخه بخاطر موهای کوتاهم باید کلاه گیس میزاشت حسابی کچلم کرد

تانیا:خب تموم شد چطوره

تانیا چشمم که سبز بود رو لنز ابی گذاشته بود با اون موهای بلند و لباس مشکی حسابی تغییر کرده بودم واقعا خیلی خوشکل شده بودم

من:وای تانیا جونم چه خوشکل شدم ایشالله خودم برات جبرانش کنم

تانیا:ایشالله تو عروسیم

من:خاک تو سرت کنن

تانیا:ایش حالا میگه چی گفتم

**********

جشن شروع شده بود من و بهتاش هم ست پوشیده بودیم بهی جونم که حسابی خوشتیپ کرده بود

وجی جون:اخه تو چیکار به تیپ اون داری سرت به کار خودت باشه

من:وا یه حرفایی میزنیا من چیکارت دارم فقط خدا این بشر رو خیلی جیگر کرده

بهتاش:چرا وایسادی بریم دیگه

من:اها بریم

دستمو دور بازوی بهتاش گره زدم رفتیم پایین حسابی جلب توجه کرده بودیم اکثر نگاه ها به پسر کیامرث خان بود و عشقش که منم ننه بیا ببین خودمو چجوری به پسر مردم چسبوندم

بچه هارو میدیدم تانیا و تینا وهامین و هانا و مهرداد خیره به مهرداد شده بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود نتونستم دست ببینمت یا باهاش حرف بزنم رفتم سمتش با همه احوال پرسی کردم

مهرداد:میبینم ابجی کوچولوم حسابی خوشکل شده

من:توم خوشکل کردیا ایولا کت و شلوارو تیپ اسپرت

تیام:پس ما اینجا شفتالویمم فقط تعریف داداشتو میدی

من:عزیزم شفتالو چیه باور کن با اون کت کرمیت بیشتر شبیه کدو شدی

تانیا:عه چیکار به اداش من داری

هارمین:بچها هانگاه یادتون رفته برای چی  اینجایید

بهتاش:هارمین درست میگه منو مانی چنددقیقه اینجا ها دور میزنم بعد میریم بالا دنبال مدرک ها شماهم باید حواصتون به بابای من باشه مواظب باباشید یوقت نیاد بالا 

تیام:باشه هواتونو داریم

هانا:عزیزم تو که باید یکی هوای خودتو داشته باشه

من:باهات موافقم

تیام:دستتون درد نکنه دیگه امشب من کلا شدم اون پسره کبریت فروشه

من:تیام اون دوپختر بود نه پسر برو دیگه اینقدر شیطنت نکن

از هم دیگه جدا شدیم موزیک پخش میشد و یه گروه رقاص که همه دختر بودن شاید ده نفری میشدند وسط هماهنگ باهم میرقصیدند

من:بهتاش

بهتاش:جان

من:اون گروه دخترهارو میبینی اون وسط

بهتاش:اره میبینموشون

من:فکر کنم بابات اون هارو طعمه کرده میبینی که با اون مردها حرف میزنه و به اون رقاص ها نگاه میکنی

بهتاش:اره منم همین فکر رو میکنم بهتر تا دور نشده شروع کنیم

من:خیلی خب

با بهتاش رفتیم طبقه بالا وارد اتاق کیامرث شدیم

من:بهتاش گاوصندوقش اونجاست

بهتاش:دیدمش اما رمزش رو که نمیدونیم

من:جالا چیکار کنیم

بهتاش:اگه اون این مدرک های مهم رو گذاشته باشه توی این گاوصندوق باید یه رمزی هم گذاشته باشه که به عقل جن نرسه

من:خب بزن چندتا رمز رو انتخاب کن

بهتاش:خیلی خب

چنددقیقه ای بهتاش روش کار میکرد

من:چرا تاریخ تولدتونو نمیزنید

بهتاش :امکان نداره اون تایخ تولد مارو بزاره اون از بچه هاش متنفره

من:خب حالا بزن

بهتاش:خیلی خب اول تایخ تولد مامان رو میزنم.....باز نشد

من:یکی دیگه بزن

بهتاش:اینم تایخ تولد خودموبهنام....بازم نشد گفتم که امکان نداره اون تارخ تولد بزاره

من:تارخ تولد بهنام رو هم امتحان کن

بهتاش:منکه میگم نمیشه الکی داریم وقت میگذرونیم بهتاش تاریخ تولد بهنام رو زد

گاوصندوق با صدایی که داد انگار باز شد

من:ببینم واقعا بازشد

بهتاش:باورم نمیشه چرا اون ...بهنام

من:بهتاش الان راجب این حرفا نیست زود مدرک هارو بردار

بهتاش همه مدرک هارو برداشت

بهتاش:خب برداشتم سریع بریم

من:حالا مدرک هارو چیکار کنیم

بهتاش:باید بدیم دست پلیس دیگه

من:اخه من با این سروضعم نمیتونم برم که

بهتاش:راست میگی خب من تنهایی میرم ولی مانی توروخدا مواظب باش گیر نیفتی

نگاه بهتاش رو دیدم اگار واقعا خیلی نگرانم شده بود

من:باشه میرم پیش بچها توم مواظب خودت باش

بهتاش سریع از اتاق خارج شد منم بعداز اون خارج شدم شکر خدا کیامرث داشت بایه زن حرف میزد منم رفتم بچها

هامین:مانی چیشد چیکارکردی

من:اره همه مدرک هارو برداشتیم بهتاش رفت اونهارو بده دست پلی فکر کنم زود برسه

هانا:مانی ببین کیامرث داره میاد سمت ما

من:خی خب خونسرد باشید

کیامرث:سلام امیلی جان امیدوارد جشن بهت خوش گذشته باشه

من:اره واقعا خیلی خوبه

کیامرث:بهتاش کجا رفت

وای چی بگم خدا

من:خب ..خب رفته

تیام:کیامرث خان اگه اجازه بدید من براتون بگم فکر کنم امیلی روش نشه بگه

کیامرث:خیلی خب

کیامرث و تیام رفتم یخورده دور تراز ما تیام یه چیزایی میگفت که کیامرث بلد شروع کرد به قهقه زدن

هانا:فکر میکنید الان کیامرث رو خر کرده

من:اینجور که میبینیم اره

تیام با لبخندمرموزی که رو لبش بود گفت

من:خب چی گفتی بهش

تیام:عه نمیتونم بگم که مردونه هست

من:تیام بگو اذیت نکن

هارمین:بگو دیگه

تیام همینجور که داشت عقب عقب میرفت گفت:گفتم رفته داروخونه یه چیزی بخره

بعدم سریع دور شد

من:وا این چرا اینجوری شد

نگه به بچها انداختم که قشنگ معلومه خودشونو بزور گرفتن نخندن

تانیا:یعنی واقعا خاک برسرت که اینم نفهمیدی

هارمین:بچها اینجارو

به سمتی که هارمین میگفت گاه کردم کیامرث اعصبانی داشت از پله ها میومد پایین

تیام:بچها سریع فرار کنید کیامرث فهمیده

من:ازکجا

تیام:شما متوجه دوربین های تو اتاقش نشدید

من:وای

با اون لباس و اون کفشنه پاشنه سوزنی تا جایی که تونستم تند میرفتم

صدای شلیک تفنگ بود یکی از بادیگار ها بود که ما شیش تارو نشونه میگرفتم به سختی ازبین درخت ها رد شدیم

مهرداد:مانی سریع باش

من:نمیتونم

صدای اژیر پلیس میومد انگار رسیده بودن بهتاش رو دیدم از دور سوار یکی از ماشینش بود داشت میومد سمت ما منم وایسادم بهش نگاه کردم یه لحظه مات اون صورتش شدم که غم و نگرانی توش داد میزد نمیدونم چرا یهو اینقدر برام جذاب شد انگار واقعا دوسش داشتم با صدای شلیکه گلوله به خودم اومدم درد رو توی بدنم حس میکردم نگاه به بدنم کردم گلوله خورده بود توی پهلوم وشلیک بعدی افتادم زمین گلوله خورد به پام چشمام سیاهی میرفت رنگ قرمز خون همجا پخش شده بود و...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

ایسودا
ساعت21:01---17 مرداد 1397
قسمت هشتم داره یا نه؟؟!
تو رو خدا نگو ننوشتی!!
پاسخ:داره ولی کامل نکردم


shadi
ساعت11:44---7 مرداد 1397
رمان جالبی به نظر میرسه
فعلا یه کمشو خوندم ..
موفق باشین


حامد
ساعت7:26---30 تير 1397
وبت قشنگه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 15:42 | نويسنده : narges |